حال ِ تو ، با همه سختی هاش ، بهتر از حال ِ خیلی های ِ دیگه ست ؛ شک نکن !

آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

حال ِ تو ، با همه سختی هاش ، بهتر از حال ِ خیلی های ِ دیگه ست ؛ شک نکن !

حال و هوایم خوب نبود ،

دردِ فرفریم باز لا به لای ِ سلول های ِ قلب ِ تپنده ام جا خوش کرده بود ،

درست پشت قلبم تا کنار دنده های سمت ِ چپم تیر می کشید ،

بلند بلند نفس عمیق میکشیدم و مدام تظاهر میکردم که خوبم ،

که چیزیم نیست ، بغض و درد امانم را بریده بود

و مجبور بودم همه ش را توی ِ خودم چال کنم که اعضای این خانه خیلی نگران نشوند ..

شبش را خانه نبودم ، رفتم آنجا ، چند نفری توی هال ِ بزرگشان خوابیده بودیم ،

کنار ِ من یکی از آن ها بود ، او هم مهمان بود ، اصلا همه مان مهمان بودیم ،

تسبیح دستش بود و مدام ذکر میگفت ، دماغش را می کشید

و من در تاریکی دیدم که با پشت دست صورتش را پاک میکرد ..

پرسیدم : گریه میکنی ؟ ، گفت : دلشوره داره خفه م میکنه ، دارم سکته میکنم ..

دوباره شروع کرد به ذکر گفتن ، ساکت بودم ..

لامپ ها روشن شد ، یکی دیگر با گوشی اش هی شماره میگرفت ،

هی بوق می زد ، کسی جواب نمیداد ، با تلفن خانه گرفت ، جواب نمیداد ،

بد و بیراه بارش میکرد و میگفت بگویید  بیاید خانه ،

یکی دیگر صدایش بلند شد که : دست بردارید از این حکومت نظامی ، با نامزدش رفته بیرون ..

و دوباره شنیدم که مرد میانسال میگوید : این خونه قانون داره ،

خوش ندارم کسی دیر تر از من و دیر تر از ساعت نه شب خونه باشه !

یک "پوووووف" بلند میگویم و به نشانه ی بیخیالی ،

یا اصلا اینکه همه چی درست میشه غلت میخورم سمت چپم ،

باز وز وز میکند ، می گوید : استرس دارم ، خیلی ، دوباره دماغش را می کشد ،

تسبیح را یک بار دیگر دور میکند و هی میگوید : یه چیزی بگو آروم شم ، یه چیزی بگو ، آرومم کن

میگویم : لابد ترسیدی ، نگران نباش ، درست میشه !

آن یکی که بالاتر از ما روی ِ فرش ِ ابریشمی ِ محبوبش خوابیده ،

چهار دست و پا می آید سمت ِ ما ، موهای فِرَش عین ِ دم ِ گوسفند جمع شده بالای سرش !

نگاه میکند به من ، میگوید : استرس نداری ؟ ، سرم را به نشانه نه تکان میدهم ،

یک خوشبحالت می شنوم و میبینم که انگار من با آن دو همدرد نیستم ،

مینشینند و میگویند که یک هو از خواب پریده اند

و وحشت زده شده اند که چرا لامپ ها یک باره روشن شد !

باز از من میپرسند : تو از خواب نپریدی ؟ ، می گویم : بیدار بودم !

رو به سمت ِ یکیش میکنم و میگویم دکتر جان ِ مملکت ،

تو که یک عمر سرت لا به لای درس های مزخرف ریاضی و جزوه های مترویدت بوده

با یک حساب کتاب سر انگشتی میتوانی متوجه شوی که ما فوقش

نُه را اگر ضربدر انگشتان دستمان بکنیم عمر داریم !

پس الکی غصه نخور که وای کی دیر اومد کی زود ؟

غصه نخور که توی این خانه دیکتاتوری ِ پدر ِ گرامتان زبان زد ِ اعضاست ،

در را باز میکند ، آمده ،

و انگار عاصی است از دست سخت گیری های پدر ِ شدیدا دوست داشتنی اش ..

می رود اتاق و در را میبندد !

هیچ کدام دیگر اضطراب ندارند و می روند که بخوابند ،

از من میپرسند : بهتری ؟ ، میگویم : حالا که فکرشُ میکنم بهترم *:)

 

+ شدیدا قدر پــدر ِ مهربانم را باید بدانم ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |