حال ِ تو ، با همه سختی هاش ، بهتر از حال ِ خیلی های ِ دیگه ست ؛ شک نکن !
حال و هوایم خوب نبود ،
دردِ فرفریم باز لا به لای ِ سلول های ِ قلب ِ تپنده ام جا خوش کرده بود ،
درست پشت قلبم تا کنار دنده های سمت ِ چپم تیر می کشید ،
بلند بلند نفس عمیق میکشیدم و مدام تظاهر میکردم که خوبم ،
که چیزیم نیست ، بغض و درد امانم را بریده بود
و مجبور بودم همه ش را توی ِ خودم چال کنم که اعضای این خانه خیلی نگران نشوند ..
شبش را خانه نبودم ، رفتم آنجا ، چند نفری توی هال ِ بزرگشان خوابیده بودیم ،
کنار ِ من یکی از آن ها بود ، او هم مهمان بود ، اصلا همه مان مهمان بودیم ،
تسبیح دستش بود و مدام ذکر میگفت ، دماغش را می کشید
و من در تاریکی دیدم که با پشت دست صورتش را پاک میکرد ..
پرسیدم : گریه میکنی ؟ ، گفت : دلشوره داره خفه م میکنه ، دارم سکته میکنم ..
دوباره شروع کرد به ذکر گفتن ، ساکت بودم ..
لامپ ها روشن شد ، یکی دیگر با گوشی اش هی شماره میگرفت ،
هی بوق می زد ، کسی جواب نمیداد ، با تلفن خانه گرفت ، جواب نمیداد ،
بد و بیراه بارش میکرد و میگفت بگویید بیاید خانه ،
یکی دیگر صدایش بلند شد که : دست بردارید از این حکومت نظامی ، با نامزدش رفته بیرون ..
و دوباره شنیدم که مرد میانسال میگوید : این خونه قانون داره ،
خوش ندارم کسی دیر تر از من و دیر تر از ساعت نه شب خونه باشه !
یک "پوووووف" بلند میگویم و به نشانه ی بیخیالی ،
یا اصلا اینکه همه چی درست میشه غلت میخورم سمت چپم ،
باز وز وز میکند ، می گوید : استرس دارم ، خیلی ، دوباره دماغش را می کشد ،
تسبیح را یک بار دیگر دور میکند و هی میگوید : یه چیزی بگو آروم شم ، یه چیزی بگو ، آرومم کن
میگویم : لابد ترسیدی ، نگران نباش ، درست میشه !
آن یکی که بالاتر از ما روی ِ فرش ِ ابریشمی ِ محبوبش خوابیده ،
چهار دست و پا می آید سمت ِ ما ، موهای فِرَش عین ِ دم ِ گوسفند جمع شده بالای سرش !
نگاه میکند به من ، میگوید : استرس نداری ؟ ، سرم را به نشانه نه تکان میدهم ،
یک خوشبحالت می شنوم و میبینم که انگار من با آن دو همدرد نیستم ،
مینشینند و میگویند که یک هو از خواب پریده اند
و وحشت زده شده اند که چرا لامپ ها یک باره روشن شد !
باز از من میپرسند : تو از خواب نپریدی ؟ ، می گویم : بیدار بودم !
رو به سمت ِ یکیش میکنم و میگویم دکتر جان ِ مملکت ،
تو که یک عمر سرت لا به لای درس های مزخرف ریاضی و جزوه های مترویدت بوده
با یک حساب کتاب سر انگشتی میتوانی متوجه شوی که ما فوقش
نُه را اگر ضربدر انگشتان دستمان بکنیم عمر داریم !
پس الکی غصه نخور که وای کی دیر اومد کی زود ؟
غصه نخور که توی این خانه دیکتاتوری ِ پدر ِ گرامتان زبان زد ِ اعضاست ،
در را باز میکند ، آمده ،
و انگار عاصی است از دست سخت گیری های پدر ِ شدیدا دوست داشتنی اش ..
می رود اتاق و در را میبندد !
هیچ کدام دیگر اضطراب ندارند و می روند که بخوابند ،
از من میپرسند : بهتری ؟ ، میگویم : حالا که فکرشُ میکنم بهترم *:)
+ شدیدا قدر پــدر ِ مهربانم را باید بدانم ...
نظرات شما عزیزان: